وبلاگ ایده های نو

 

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم

نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم
نه ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم

نه از خاکم نه از بادم نه از ابم نه از اتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم

نه از دنیی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از ادم نه از حوا نه از فردوس رضوانم

مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم

دویی از خود بیرون کردم یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم

ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
بجز رندی و قلاشی نباشد هیچ سامانم

اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر اوردم
از ان وقت و از ان ساعت ز عمر خود پشیمانم

الا ای شمس تبریزی چنان مستم در ین عالم
که جز مستی و قلاشی نباشد هیچ درمانم


مولانا



نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط دریا نویدی|

سلام دوستا!چند ماهی یه که هی این شعرو میذارم هی پشیمون میشم برا اینکه فکر میکنم سر راه کسایی سبز میشه که به نقطه ایی رسیده باشن اما الان فک میکنم من که نباید نقطه رشدو انتخاب کنم!!!!!!!!!!من شعری یو که زندگی مو تغییر داد میذارم امیدوارم شمام نتیجه بگیرین:

نه مرادم نه مریدم،

نه پیامم نه کلامم،

نه سلامم نه علیکم،

نه سپیدم نه سیاهم.

نه چنانم که تو گویی،

نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.

نه سمائم،

نه زمینم،

نه به زنجیر کسی بسته و نه برده‌ی دینم

نه سرابم،

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،

نه گرفتار و اسیرم،

نه حقیرم،

نه فرستاده پیرم،

نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم، نه بهشتم

چنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه‌ گفتم،

نه‌ نوشتم،

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.

حقیقت نه به رنگ است و نه بو،

نه به های است و نه هو،

نه به این است و نه او،

نه به جام است و سبو...

گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،

تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،

آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...

خود تو جان جهانی،

گر نهانی و عیانی،

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی

که خود آن نقطه عشقی

تو اسرار نهانی

همه جا تو

نه یک جای ،

نه یک پای،

همه‌ای

با همه‌ای

همهمه‌ای

تو سکوتی

تو خود باغ بهشتی.

تو به خود آمده از فلسفه‌ی چون و چرایی،

به‌ تو سوگند که این راز شنیدی و

نترسیدی و بیدار شدی،

در همه افلاک بزرگی،

نه که جزئی ،

نه چون آب در اندام سبوئی،

خود اوئی،

به‌خود آی

تا بدرخانه‌ی متروک هرکس ننشینی

و به‌ جز روشنی شعشعه‌ی پرتو خود

هیچ نبینی

و گل وصل بچینی.......!


مولانا

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:19 توسط دریا نویدی|

دستم بو ی گل گرفت ....

مرا به جرم چیدن گل به زندان بردند اما هیچ کس نگفت شاید من گلی را کاشته باشم!!!

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:37 توسط دریا نویدی|

مده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:0 توسط دریا نویدی|

ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
اتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای


نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:58 توسط دریا نویدی|

شراب تلخ میخواهم که پیل افکن بود زورش....

تا دمی بیاسایم ز دنیا و شر و شورش!

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 8:56 توسط دریا نویدی|

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق

 

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:17 توسط دریا نویدی|

نیستیم ....

به دنیا می آییم ،

عکس ِ یک نفره می گیریم !

بزرگ می شویم ،

عکس ِ دو نفره می گیریم !

پیر می شویم ،

عکس ِ یک نفره می گیریم ...

و بعد

دوباره باز

            نیستیم ...

 

از : حسین پناهی

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:8 توسط دریا نویدی|

به آتش نگاهش اعتماد نکن !

لمس نکن !

به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند !

به سرزمینی بی رنگ ،

بی بو ، ساکت !

آری !

بگریز و پشت ِ ابدیت ِ مرگ پنهان شو ،

اگر خواستار جاودانگی ِ عشقی !

 

از : حسین پناهی

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:1 توسط دریا نویدی|

به آتش نگاهش اعتماد نکن !

لمس نکن !

به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند !

به سرزمینی بی رنگ ،

بی بو ، ساکت !

آری !

بگریز و پشت ِ ابدیت ِ مرگ پنهان شو ،

اگر خواستار جاودانگی ِ عشقی !

 

از : حسین پناهی

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:1 توسط دریا نویدی|


 

عشق را چگونه می شود نوشت ؟

در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه

که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ،

دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم

و به آوازی گوش می دادم ،

که در آن دلی می خواند :

من تو را ،

او را ،

کسی را دوست می دارم !

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:59 توسط دریا نویدی|

 

می دانی چیست ؟

به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ،

بلکه مشکلات زندگی اند !

می بینی ؟

می بینی به چه روزی افتاده ام ؟

حق با تو بود !

می بایست می خوابیدم !

اما به سگ ها سوگند ،

که خواب کلکِ شیطان است ،

تا از شصت سال عمر ،

سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !

می شود به جای خواب به ریلها

و کفش ها

و چشم ها فکر کرد

و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،

کفش های آدمی اند !

می شود به زنبور هایی فکر کرد

که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند

و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !

می شود به تشبیهات خندید !

به زمین و مروارید !

به خورشید و آتشفشان !

به ستاره ها و فرزانه های عشق !

به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !

به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !

تصور کن !

هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ،

از پشت تلسکوپ های مسخره شان

ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ

به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !

به من بگو ! فرزانه ی من !

خواب بهتر است یا بیداری ؟

 

از : حسین پناهی

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:56 توسط دریا نویدی|

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


مولانا

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:56 توسط دریا نویدی|

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
 
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبرهیچ مگو
 
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیج مگو
 
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
 
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز تو به سر هیچ مگو
 
گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
 
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
 
ای نشسته تو در این خانه پر نقش خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو


مولانا

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:55 توسط دریا نویدی|

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی

ما را زهوای خویش دف زن کردی
صد در یا را زخویش کف زن کردی

من پیر فنا بودم جوانم کردی
من مرده بودم ز زندگانم کردی


مولانا
 

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:53 توسط دریا نویدی|

دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن

 باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد می ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

 من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

 ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن

 نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ی
چون دم توست جان نی بی نی ما فغان مکن

 کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

 ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

 هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

 باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

 از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن


دیوان شمس / مولوی

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:50 توسط دریا نویدی|

دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن

 باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد می ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

 من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

 ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن

 نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ی
چون دم توست جان نی بی نی ما فغان مکن

 کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

 ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

 هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

 باده بپوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

 از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن


دیوان شمس / مولوی

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:50 توسط دریا نویدی|

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم

نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم
نه ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم

نه از خاکم نه از بادم نه از ابم نه از اتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم

نه از دنیی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از ادم نه از حوا نه از فردوس رضوانم

مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم

دویی از خود بیرون کردم یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم

ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
بجز رندی و قلاشی نباشد هیچ سامانم

اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر اوردم
از ان وقت و از ان ساعت ز عمر خود پشیمانم

الا ای شمس تبریزی چنان مستم در ین عالم
که جز مستی و قلاشی نباشد هیچ درمانم


مولانا

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:46 توسط دریا نویدی|

نه مرادم نه مریدم،

نه پیامم نه کلامم،

نه سلامم نه علیکم،

نه سپیدم نه سیاهم.

نه چنانم که تو گویی،

نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.

نه سمائم،

نه زمینم،

نه به زنجیر کسی بسته و نه برده‌ی دینم

نه سرابم،

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،

نه گرفتار و اسیرم،

نه حقیرم،

نه فرستاده پیرم،

نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم، نه بهشتم

چنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه‌ گفتم،

نه‌ نوشتم،

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.

حقیقت نه به رنگ است و نه بو،

نه به های است و نه هو،

نه به این است و نه او،

نه به جام است و سبو...

گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،

تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،

آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...

خود تو جان جهانی،

گر نهانی و عیانی،

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی

که خود آن نقطه عشقی

تو اسرار نهانی

همه جا تو

نه یک جای ،

نه یک پای،

همه‌ای

با همه‌ای

همهمه‌ای

تو سکوتی

تو خود باغ بهشتی.

تو به خود آمده از فلسفه‌ی چون و چرایی،

به‌ تو سوگند که این راز شنیدی و

نترسیدی و بیدار شدی،

در همه افلاک بزرگی،

نه که جزئی ،

نه چون آب در اندام سبوئی،

خود اوئی،

به‌خود آی

تا بدرخانه‌ی متروک هرکس ننشینی

و به‌ جز روشنی شعشعه‌ی پرتو خود

هیچ نبینی

و گل وصل بچینی.......!


مولانا

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:41 توسط دریا نویدی|

ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده

مولانا-شمس تبریز

 

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:37 توسط دریا نویدی|


آخرين مطالب
» فرصت بودن...
» در جستجوی تفاوت
» 21 تیرماه روز بدون نایلکس...:()
» وصیت نامه حسین پناهی.....
» گیاهخواری و صلح....
» پیست
» میوه تاریک
» برای همه مامان بزرگای دنیا!!
» یه اعتراف سنگین!
» حال این روزای من....

Design By : Pichak