وبلاگ ایده های نو

اینم شعر مورد علاقه منه از سهراب سپهری!!!

با تخیل آدم چی کار میکنه........

باغ باران خورده مینوشید نور.

لرزشی در سبزه های تر دوید :

او به باغ آمد،درونش تابناک،

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.

شاخه خم میشد به راهش مست بار،

او فراتر از جهان برگ و بر .

باغ سرشار از تراوش های سبز،

او درونش سبز تر سرشار تر.

در سر راهش درختی جان گرفت

میوه اش همزاد همرنگ هراس.

پرتویی افتاد در پنهان او:

دیده بود آن را به خوابی ناشناس.

در جنون چیدن از خود دور شد .

دست او لرزید ترسید از درخت.

شور چیدن ترس را از ریشه کند :

دست امد ،میوه را چید از درخت.

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:0 توسط دریا نویدی|

چندروز پیش مامان بزرگم متوجه شد من هوس دلمه کردم ...

باور کنین همون شب وقتی با مامانم بودیم رفت با حوصله کلی برگ دلمه خرید !

میدونین دیگه من گیاهخوارم.....واسه همین با اینکه دقیقا نمی دونست ولی دلمه رو با سویا درست کرد ....

بعدم نشست و منو صدا کردو دوتایی با هم دلمه ها رو پیچیدیم....با اون دستای بامزه که هر کدوم کلی تجربه دارن دلمه هارو میپیچید و خطای منم اصلاح میکردو هم زمان از خاطرات و تجربیات گذشته میگفت.....

این بانو این قدر ماهو دوست داشتنی یه مثه همه مامان بزرگا اما من بعضی وقتا بچه ی ناخلفی میشم و کلی اذیتش میکنم و اونم آخ نمی گه!!!!!

امیدوارم همه مامان بزرگا چه تو این دنیا چه تو یه دنیای دیگه همیشه شاد شاد شاد شاد باشن و دلاشونم پر از شمعدوونی!!!ما نوه هارم ببخشن....

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:54 توسط دریا نویدی|

دیشب مامان داشت وسایل تو آشپزخونه رو جابجا میکرد که یهو پاش گرفت و نشت رو صندلی معلوم بود کلی درد داره و جلوی من هیچی نمیگه.....

دوستام پونزده ساله دارم باهاش زندگی میکنم تازه دیشب فهمیدم چقدر دوسش دارم و چقدر بهش وابسته ام یا مثلا چند سال پیش یه پرتغال پرید تو گلوی من و من دیگه داشتم خفه میشدم لبام کبود شد و نفسام به شمارش افتاد.یادمه من و آوا تو خونه تنها بودیم من فکر میکردم آوا هیچ حسی نسبت بهم نداره اما تو اون شرایط وقتی دیدم واستاده تو هال جیغ میزنه و خودشو به درو دیوار میکوبه ودنبال هر راه حلی میگرده که آروومم کنه و بعد که من خوب شدم اونم خوب شد با گوشه اشکی کنار چشمش فهمیدم ما آدما چقدر به هم وابسته ایم؟؟؟

یعنی مرگ و نبودن باعث این وابستگی پنهانی میشه؟:

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:43 توسط دریا نویدی|

سلام!!!!!

ما خونه رو عوض کردیم واسه همین این چند روزه نیومدم!!!!یه دوست پاکی که هیچ آدرسی هم نذاشته بود ازم خواست از سهراب جونم شعر بذارم!

چشم !!!!رو چشمم!!!

ولی قبلش بیاین یه ذره بترسیم!!!!!!

بچه ها دو روز دیگه کارنامه درخشانمو میدن :(((((

با دوستام قرار گذاشتیم دمپختک بپزیم اونام چادر و هندونه و طالبی بیارن !!!!چند روزی تو پارک زندگی کنیم!!!اینجوری واسه همه بهتره....

جون هرکی دوس دارین واسه م دعا کنینا.......

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:33 توسط دریا نویدی|

يک شبي مجنون نمازش را شکست

بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او

پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي

بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي

وندر اين بازي شکستم داده اي

نشتر عشقش به جانم مي زني

دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

گفت: اي ديوانه ليلايت منم

در رگ پيدا و پنهانت منم

سال ها با جور ليلا ساختي

من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت

غير ليلا برنيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي

ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سرميزني

در حريم خانه ام در ميزني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بيقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو ليلا کشته در راهت کنم

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:41 توسط دریا نویدی|

می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان

گر آب دریا کم شود آنگاه رو دلتنگ شو!!!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:3 توسط دریا نویدی|


آخرين مطالب
» فرصت بودن...
» در جستجوی تفاوت
» 21 تیرماه روز بدون نایلکس...:()
» وصیت نامه حسین پناهی.....
» گیاهخواری و صلح....
» پیست
» میوه تاریک
» برای همه مامان بزرگای دنیا!!
» یه اعتراف سنگین!
» حال این روزای من....

Design By : Pichak