وبلاگ ایده های نو

این شعر را با نام تو آغاز می کنم
یعنی هوای بوسه و شیراز می کنم!
پروانه اتفاق بزرگی در آتش است
آغوش را بخاطر تو باز می کنم
مصرع به مصرع از تو سرودم پرنده را
در بیت بیت چشم تو پرواز میکنم
می فهمی از نگاه غریبم غروب را؟
یا اینکه با طلوع تو اعجاز می کنم؟
گفتم که روزگار غریبی است نازنین
این درد را فقط به تو ابراز می کنم
گفتم که ترک باده و ساغر نمی کنم
گفتم! ولی کنار لبت باز می کنم
با خواهش و غرور نه!با سادگی تو را
دعوت به گوش کردن این راز می کنم
هر چند من به آخر خط رسیده ام
اما فقط برای تو آغاز می کنم

حافظ ایمانی

 

نوشته شده در یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:8 توسط دریا نویدی|

 

حافظ ایمانی

1

امروز بی بهانه دلم تنگ است

 

هرچند این زمانه ...دلم تنگ است

امروز بی بهانه دلم تنگ است

چشمت قرار بود بجوشد باز

باز ای شرابخانه دلم تنگ است

مجنون قصه های تو خود را کشت

یعنی که عاشقانه دلم تنگ است

من کوچه کوچه کوچه دلم تاریک.....

من خانه خانه خانه دلم تنگ ست

باران ترانه های لبم را شست

باران...لبم...ترانه.....دلم تنگ است

در من تمشک بوسه نمی روید

زخمی بزن جوانه!   دلم تنگ است

لبخند خاطرات مرا برگرد

برگرد کودکانه دلم تنگ است

دیروز یک نشانه ....دلم لرزید

امروز یک نشانه .....دلم تنگ است 

سر را به شانه های که بسپارم؟

آه ای کدام شانه ! دلم تنگ است

 

 

2

ماه از شانه ی کتان افتاد

 

در حنا بندی ی دوات و درفش، به تماشا نشست فقدان را

می گذشتند اسبهای سیاه، می شکستند هر قلمدان را

بامیان راه راهַ فیروزه، کلک میرفت تا عقیق شود

جمع بی چارگان بی گندم، می سرودند پاره ی نان را

ماه از شانه ی کتان افتاد کوچه بوی حلبچه می گیرد

بربط از کوک عشق خارج شد تا بنوشیم روز پایان را

خشکسالی به جان قرن افتاد که بخواند نماز ذوالقرنین

هفت وادی کویر و دیگر هیچ، نتوان دید خواب باران را

دخمه در زخم، درد پشت نمک، آنچه این روزگار می بخشید

روزی از راه می رسد که فلک بدهد بی تقاص تاوان را

باد خلف آمد و ورق برگشت تیغ کندی که تیز می گردد

کسی از قتلگاه اسماعیل به سلامت نمی برد جان را

نه به کاشی شراب میریزد و ونه خون میشود دل از خرداد

که نه روح القدس مدد فرمود، و نه کوهی شنید فرمان را

رنگ بوران به استخوان می زد سقف فریاد تا دهان نرسید

که من ای پیر پیرهن چرکین، بدرم پرده ی زمستان را

چشمها سرمه سود هرزگی اند، آبها شوکران فهمیدن

بسرایید شاعران شهید ذات اندوهگین انسان را

نوشته شده در یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:4 توسط دریا نویدی|

 

در صورت هر گل چشمی است، کان چشم به سوی توست

در باغ هیاهویی برپا از گوی و مگوی توست

 

گلبانگ سر بلبل ها تسبیح صفات توست

هر صورت خیسی هر برگ بشّاش وضوی توست

  

گلبرگ شعف آورده، شبنم به کف آورده

خورشید که دف آورده از حلقه ی روی توست

 

با باد چه سرّی گفتی  کاو گرم وزیدن شد

از ابر چه حاجت داری کاین چشم سبوی توست

 

از سنبلکان ریحان تر گیسوی گره خورده

این عطر خدا یا باران یا این که نه بوی توست

 

از خویش مجو غیر از عشق از عشق مجو جز خون

این خون دل عشاق است یا چشمه و جوی توست

 

شب زخمه به تاری دارد با نغمه ی تاریکش

این سوز بلند شب ها یک تار ز موی توست

حافظ ایمانی

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:39 توسط دریا نویدی|

 

آی آهای اونکه دلت تنگ و گرفته اس مث من

حرفی از بغض فروخورده ی بی صدا نزن !

 

این همه آتیش بیار شدن واسه معرکه داری !!!

تو بنا داری تا کی سر به سر خودت بذاری ؟

 

ابر بی حوصلگی یه قطره هم جون نداره ...

نداره ... دل و دماغی واسه بارون نداره ...

 

روزتُ به پای شب نریز ... شب ُ حروم نکن !

زندگی همش شروعه ؛ خودت ُ تموم نکن !

 

سفره ی دلت رو وا کن ؛ غمی از قلم نیفته ...

چاله ی غربتُ پُر کن که به چاه غم نیفته ...

 

مردم ِ یکسره از خود شده راضی رو ... ولش کن !

به تماشا اومدی ؛ محکمه بازی رو ولش کن !

 

چه کسی میاد برات گلاب و مسقطی بیاره ؟

دستت ُ توو دستِ بی توقع خدا بذاره

 

دل بده به بندگی ! دودل نشی دلِ مردد

که فقط خدا می دونه کی خوبه کی یه کمی بد ...

حافظ ایمانی

نوشته شده در یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:37 توسط دریا نویدی|

 

حالت تند تو در آینه آهی قرمز

تو بخواهی همه رنگ است نخواهی قرمز

 

ماهیان سرزده از غوطه  و رقص آمده اند

آبی ِ خیسِ تو در گرگر ماهی قرمز

 

غرق در آبی هو ، ضلع مربع صوفی

ماهی آمد ز چهل خانه به قاهی قرمز

 

اربعینی قدح از زاویه ی نیشابور

سوخت در کافری ِ سرخ ِ سپاهی قرمز

 

خون شد از شاه نشینی به نگاهی مجروح

که رسد چشم ِ بد از دور به شاهی قرمز

 

پای با خستگی اش باز قدم می فرمود

که شود ساکن طولانی ِ راهی قرمز

 

رنگ گلدانی شمعی ست که سرخش پرعطر

سبز شد رنگ شب از لای سیاهی قرمز

 

رنگ شد ... بی می و بیمار تو شد نقاشی

می ِ بی روی ِ تو زرد است و صراحی قرمز

 

دست ها خیس تر از حوصله گاهی آبی

ماهیان ِ هوس ِ قهقهه گاهی قرمز

...

 

 

آب از کوزه ی کاشی ، تر ِ ماهی نوشید

رقص ، پیراهنی از قرمز ِ ماهی پوشید

 حافظ ایمانی

نوشته شده در یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:34 توسط دریا نویدی|

آذر معاف پوریان عزیز رحت همیشه شاد و آزاد باد.....

آمین

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:6 توسط دریا نویدی|

 

یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه

یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت

افسانه ی زندگی چنین است عزیز:

در سایه ی کوه باید از دشت گذشت...

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:4 توسط دریا نویدی|

 

ما گفتیم ٬پدران گفتند

 

 

پدران ما

 

 گفته بودند:

 

دنیا‌٬

 

پایان یک ساعت شنی قدیمی ست

 

 ودر هر ثانیه ی آخرین

 

کسانی هستند ٬ که ساعت را

 

دوباره بر می گردانند .

 

مادران ما

 

گفته بودند:

 

ستاره ها

 

دنباله ی برقی هستند

 

که از نگاهشان فراموش شد٬

 

و برف

 

پایان موهای آنهاست

 

که خواب سپید ما را

 

سایه میکرد.

 

ما اراده کردیم

 

برگشتن ساعت شنی را

 

به دوش باد بگذاریم

 

و شماره ی ثانیه ها را

 

در صدای زنجره ها

 

گم کنیم

 

و برای آرامگاه دیروز

 

در غروب یک فردا

 

خانه ی بخت بسازیم.

 

مادست شسته خواستیم

 

 از دل چکیده ی خود

 

ستاره ها را

 

در دنباله هایشان

 

برای آرزوی خفته ی بعد بگذاریم

 

تا شاید

 

در رحمت یک خدا

 

آرزویی ناکام را

 

زنده کنیم.

 

مابا شرم های تند٬

 

تند تر از بوی عرق هامان

 

غرور دانه های برف را

 

با آهی کند

 

آب کردیم.

 

ما خواستیم

 

به نوشتن  دورها قناعت کنیم

 

انگاه

 

خواندن: پریشان ٬فراموش ٬گنگ شد

 

قصه ها بیت بیت

 

 پاره شعری  شدند

 

و حرف حرف امید 

 

به آخر آخرین آرزو

 

آویخته ماند.

 

                                                            سید مهرداد ضیایی

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:14 توسط دریا نویدی|

گرسنه ی ماه


هروقت گرسنه ام

نیمه شب است

وگرسنگی

خواب مرا نمی فهمد.

از کمر نیمه شب بلند میشوم

تا نیمه های جامه ی خواب

در تخت

بیداری را می نشانم .

هر وقت گرسنه ام

ماد ه گی ماه

در سفره ی پنجره است

و شکم سپید مرا

برآمده می کند.

از پشت تخت بلند می شوم

گام های لخت من آینه را

بیدار می ایستاند.

می خواهم ،با شانه آشتی کنم

شانه،

لا به لای خستگی موها

لا لایی می خواند

و هر از تاری گاه گیر می کند.

آینه ی کهنه از دروغ

عریان میشود

درست به اندازه ی

زخم های گرده اش

و کناره های از نور شکسته اش.

هر وقت گرسنه ام

آینه راست میگوید

زیبا نیستم

به اندازه ی شکم برآمده ام

و شانه های افتاده ام

به اندازه ی

لباس تازه ی زخم های کهنه ام.

به خاک آینه آب میدهم

پلک ها ،خمیازه میکشند.

تا خواب ،

چندگام زمین را می بوسم.

هر وقت سیرم

از آینه دلگیر نمی شوم

به شکم دست می کشم

ماه لگد نمی زند

حامله نیستم.

هر وقت گرسنه ام،

پنجره ماه را

دوباره می زاید.

به پنجره نگاه می کشم ،

سیر شدن شاید

ماه زاییدن است.


سیدمهردادضیایی

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:10 توسط دریا نویدی|

 

ازجغرافیا که گذشت

تاریخ چرک ما را

پاک دوباره نوشت

و سال های انتظار را

منقرض کرد.

سلامش مرطوب بود

و تقویم ما را

که به انگشت تشنه بود

مثل ساعت نخست شبنم کرد.

او

که بی باک تر از ترس ما بود

فرسودگی ما را ورق زد

بی ترس

ازگرد شدن ٬ ریخته شدن

بی هراس

از غبار شدن ٬از هم دور شدن .

آنگاه

که دوباره خوانده شدیم

چقدر تازه شدیم

وهر بار که خندیدیم

انگار

چه تازه خندیدیم.

شب دایره میشدیم

دور هم

و برای هم

ادای ماه را در می آوردیم.

قصه ها را از تنور

بیرون میکشیدیم

و عریان ٬نشسته روبه روی هم

تکه های قصه های هم را

از یکی نبود تا دوتا بود

می چشیدیم و به سر میرسیدیم.

دایره های ما و ماه

تنگ تر میشد

و مرکزی که مردمک ما بود

باماه  چشم های هم

چه گرم میگرفت.

***

اگر

دانه های ساعت شنی را

بی زمان میشمردیم.

اگر صدای ثانیه ها را

اگر  دانه دانه ی ستاره ها را

از حفظ می خواندیم.

اگر بلور بلور برف ها را

آب ناشده می فهمیدیم

میدانستیم

خداحافظی٬به کی می رسد

و چشمک رفتن هر کدام

سلام دوباره

به آمدن کی از کدام ماست.

آنگاه

میدانستیم

یکی دوقطره روی گونه ها

از باران ابر هردوی  ماست.

 

سیدمهردادضیایی-آخرین بازنویسی تابستان ۱۳۸۷

نوشته شده در یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:9 توسط دریا نویدی|

          بهانه ماندن         

بودن و ماندن را دوست دارم

زیرا همه بودنم در گرو توست

ماندن را دوست دارم

چون بهانه ماندنم هستی

خنده را بر لبان تو می پسندم

زیرا تو لبخند بهارانی

گریه را نمیخواهم

چون هجرترا به یادم میاورد

گردنبند مرواریدی دارم

از صدف وجود تو

گل سرخی زینت موهایم است

گلی که از قلبت چیدی

دستبندم از جنس ستاره است

چون اسیر ستاره ام

در هوای تو استنشاق میکنم

می دانی هوا، عطر ترا دارد

بازبان تو سخن می گویم

نامم را با الفبای تو می نویسم

زیرا تو، حُسن اسمایی

آسمان را دوست دارم

چون تو ساکن آنجایی

شب را بخاطر رنگ چشمان تو دوست دارم

گل های وحشی را دوست دارم

چون تو، همانند طبیعت پاکی

و دوستت دارم را دوست دارم

چون ترا بیادم می آورد

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:5 توسط دریا نویدی|


 


 

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد 
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
 به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
 به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
 که به اندازه یک پنجره می خوانند
 آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
 سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
 به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

نوشته شده در سه شنبه 15 آذر 1390برچسب:,ساعت 13:48 توسط دریا نویدی|

 

متن زیبا از ارنستو چگوارا درباره مرگ

 

حتی مرگم را

               شکست به حساب نمی آورم ،

     به جای آن،

                  تنها حسرت ترانه ای ناتمام را

                             با خود به گور خواهم برد...

 (ارنستو چگوارا)

 
جملات زیبا گیله مرد

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 12:37 توسط دریا نویدی|

جملات زیبا از ارنستو چگوارا

هر چند وقت یک بار خوب است آدم به مردم خوش اقبال جهان درس بدهد، حتی اگر برای این باشد که غرورشان را لحظه ای مبدل به شرم کند؛ چرا که خوشبختی هایی متعالی تراز خوشبختی آنها وجود دارد؛ خوشبختی‌هایی عظیم تر و عزیزتر.

(ارنستو چگوارا)

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 12:36 توسط دریا نویدی|

 

به اطرافم نگاه می کنم

و به آسمان آفتابی خیره می شوم

دستم را روی خورشید می گذارم و به صورتم نزدیک می کنم.

خورشید پشت دستم محو می شود.

شرش کم.

حالا دیگر هیچ همتایی نداری

تو یگانه شده ای.


 

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 9:45 توسط دریا نویدی|


آخرين مطالب
» فرصت بودن...
» در جستجوی تفاوت
» 21 تیرماه روز بدون نایلکس...:()
» وصیت نامه حسین پناهی.....
» گیاهخواری و صلح....
» پیست
» میوه تاریک
» برای همه مامان بزرگای دنیا!!
» یه اعتراف سنگین!
» حال این روزای من....

Design By : Pichak