حافظ ایمانی
1
امروز بی بهانه دلم تنگ است
هرچند این زمانه ...دلم تنگ است
امروز بی بهانه دلم تنگ است
چشمت قرار بود بجوشد باز
باز ای شرابخانه دلم تنگ است
مجنون قصه های تو خود را کشت
یعنی که عاشقانه دلم تنگ است
من کوچه کوچه کوچه دلم تاریک.....
من خانه خانه خانه دلم تنگ ست
باران ترانه های لبم را شست
باران...لبم...ترانه.....دلم تنگ است
در من تمشک بوسه نمی روید
زخمی بزن جوانه! دلم تنگ است
لبخند خاطرات مرا برگرد
برگرد کودکانه دلم تنگ است
دیروز یک نشانه ....دلم لرزید
امروز یک نشانه .....دلم تنگ است
سر را به شانه های که بسپارم؟
آه ای کدام شانه ! دلم تنگ است
2
ماه از شانه ی کتان افتاد
در حنا بندی ی دوات و درفش، به تماشا نشست فقدان را
می گذشتند اسبهای سیاه، می شکستند هر قلمدان را
بامیان راه راهַ فیروزه، کلک میرفت تا عقیق شود
جمع بی چارگان بی گندم، می سرودند پاره ی نان را
ماه از شانه ی کتان افتاد کوچه بوی حلبچه می گیرد
بربط از کوک عشق خارج شد تا بنوشیم روز پایان را
خشکسالی به جان قرن افتاد که بخواند نماز ذوالقرنین
هفت وادی کویر و دیگر هیچ، نتوان دید خواب باران را
دخمه در زخم، درد پشت نمک، آنچه این روزگار می بخشید
روزی از راه می رسد که فلک بدهد بی تقاص تاوان را
باد خلف آمد و ورق برگشت تیغ کندی که تیز می گردد
کسی از قتلگاه اسماعیل به سلامت نمی برد جان را
نه به کاشی شراب میریزد و ونه خون میشود دل از خرداد
که نه روح القدس مدد فرمود، و نه کوهی شنید فرمان را
رنگ بوران به استخوان می زد سقف فریاد تا دهان نرسید
که من ای پیر پیرهن چرکین، بدرم پرده ی زمستان را
چشمها سرمه سود هرزگی اند، آبها شوکران فهمیدن
بسرایید شاعران شهید ذات اندوهگین انسان را
نظرات شما عزیزان: